شهر شب
چه اشکها که هرگز کسی ندید و چه بغضها که د رگلو خفه شد
چه ناله ها که در شب گم شد و به صبح نرسید
ماه در پشت ابرهای سیاه گرفتار بود
تیرگی غالب روشنی مغلوب قوی ظالم ضعیف مظلوم
ناگهان زمین لرزید و ندایی چون رعد آسمان تیره را شکافت
مردی آمد با بشارت صبح
بغض آسمان ترکید و رگباری شتابان زمین را با پشت ابرهای سیاه از پلیدیها زدود
ماه و ستارگان نمایان گشتند و فضای شهر شب غرق در بوی باران گشت
و آماده ی میزبانی صبح
آدمکها سر از لاک خویش بیرون آوردند با همان باور قبل
در ذهن تاریک اینان خورشید نمی گنجد
و در دل شب پرستشان باوری روشن تر از ماه و ستاره نیست
آنها هرگز به صبح نمیاندیشید و در شب خویش خواهند پوسید
برچسب ها : نمایش تمام صفحات وبلاگ ,