سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سخن

 

سخن! 

سخن تو چون مجسمه ای خمیری است
چون دست به دست شود تغییر میکند
و مدتی بعد شکلی دیگر است ولی به نام توست
پس هرگز نسنجیده و بی سند تحت تاثیر سخنان تحریف شده
و شایعات بی اساس قرار نگیر!
اسرار تو متعلق به توست
و تا وقتی بر زبان نیاوردی جزء اموال توست و در کنترل تو
تو که بخشیدن سکه ای تردید داری
چگونه راز دل خویش را که نباید به سیم و زر بدهی
به رایگان میسپاری به جارچیان؟!
اگر امروز زبان خود را کنترل کردی فردا زبان دیگران در کنترل توست
افرادی تشنگان را با وعده ی آب به دنبال خود میکشاند

اگر کورکورانه با آنها همراه شدی
و در آخر دانستی که در پی سراب میرفتی
به جای گلایه از کوری که عصا کش خود کردی خویش را سرزنش کن!
خداوند به تو عقل داد که گفته های خود و دیگران را پالایش کنی
چون موم آلت دست دیگران مشو تا به شکل مطلوب خویش برسی
چون کاه همراه هر باد هرزه گرد مشو!
دانه باش تا لذت ریشه کردن و به بار نشستن را تجربه کنی!

 



      

آیا عشق این است؟

آیا عشق این است؟

امروز عاشق فردا فارغ آیا عشق این است؟  عشق و ازدواج و بعد طلاق آیا عشق این است؟  آیا ازدواج عشق را از بین می برد؟

به راستی چرا دو نفر بعد از مدت زیادی عاشقی و تلاش در جهت وصال بعد از تحقق آرزویشان با هم مشکل پیدا کرده کارشان به جدایی ختم میشود؟! مشکل اینجاست که وقتی چیزی را صاحب می شویم از آن غافل می شویم! مشکل اینجاست که امروز در محبت و کمک با هم مسابقه میدهیم ولی فردا به کوهی از توقعات بیجا مبدل میشویم. امروز میخواهیم ثابت کنیم که به او اطمینان داریم و تلاش میکنیم تا مورد اطمینان او واقع شویم اما فردا اطمینانی در کار نیست. دیروز میخواستیم همه ی بار او را به دوش بکشیم ولی امروز بار خودمان را نیز به دوش او میگذاریم! روز قبل برای دیدنش لحظه شماری میکردیم ولی حالا چهره اش آزار دهنده شده. قبلا با عشقمان در آسمان آزادانه پرواز میکردیم ولی الان به مرض غیرت دچار گشته ایم و با محبوس کردن عشقمان در قفس عفت او را زیر سوال برده ایم.  ما برای ایجاد امنیت آزادی را سلب کرده ایم!

من میخواهم در کنار کسی باشم که با او احساس آرامش کنم من از وانمود کردن بیذارم از محبوس شدن و تحت نظر بودن  از حرفهای تکراری از تحمیل کردن و تحمیل شدن بیزارم  بحثهای بیهوده مرا از تو دلسرد میکند و تو را از چشمم میاندازد  من از توقعات بیجا از زنجیرهای بر پا و طنابهای بر دست بیزارم  شانه خالی کردنها تنها گذاشتنها اینهاست که مرا زجر میدهد  جانت را به پای من میریختی و امروز مرا از پای در میاوری  با من هم پرواز بودی و اکنون تنها  می پری  خود را مالک من میدانی و خود از آن دیگری  صاحب جسمم شده ای و از دلم بیخبری...!



      

همین امروز!

همین امروز! 

بگذار تا سیر نگاهت کنم

بگذار تا دستانت را به گرمی بفشارم

تا تمام محبتم را به پایت بریزم

تا در آغوشم تن رنجورت را‌ آرام بخشم

من از جدایی میترسم

از رفتن بی تو از ترس ندیدن تو میترسم

میترسم از لحظه ای دیگر

که تو را یا من را در جسم روحی نباشد

برای جبران محبت این لحظه

باید تا زنده ایم برای هم زندگی کنیم

باید به جای غم عشق را نثار قلبها کنیم

زندگی یعنی دلها را به یکدیگر پیوند زدن و یکی شدن

یعنی در غم و شادی خلق شریک شدن

یعنی میل بوسیدن و درنگ نکردن

که شاید فرصتی دیگر نباشد!

 



      




کد حباب و قلب
............ طراح قالب...........


کد آهنگ

کد موسیقی

قالب وبلاگ