سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام!!!

یه گله!

از دوستایی که میان تو وبلاگم  و نظر نمیدن!

من دوست دارم اگه اومدی سراغم  یا نظرت رو بگی یا با یه سنگ محکم بکوبی تو سرم و منو از زندگی ساقط کنی!

 

من یه مسلمونم

ولی

 روزه نمیگیرم شما چطور؟

 

ماه رمضون نزدیکه. خیلیا تو این ماه روزه میگیرن بعضیام به دلایلی روزه نمیگیرن.

نمیخوام نصیحت کنم یعنی اصلاً خودم رو لایق نصیحت کردن نمیدونم و اینا فقط نظرات شخصی منه شایدم درست نباشه تشخیص اینو میذارم به عهده ی شما!

به نظر شما فاصله ی ادعا تا عمل چقدره؟

جمله ی "من یک مسلمان هستم" یه ادعاست و روزه گرفتن، نماز خوندن و ... به این ادعا جامه ی عمل میپوشونه.  اینو اطمینان داشته باشید کسی که ادعای مسلمونی میکنه ولی عملش با ادعاش تناقض داره روی ادعاهای دیگش هم نمیشه حساب باز کرد.  مثلاً اگه ادعا کرد دوست ماست نباید ازش انتظار داشته باشیم که مثل یه دوست با ما رفتار کنه.

یه مثال ساده

ادعا یعنی اینکه نوک قلم رو بذاری روی کاغذ و عمل مثل یه خطه.  اگه نوک قلم رو گذاشتی رو کاغذ و حرکتش ندادی چیزی که روی کاغذ میمونه یه صفره!

به هر حال

من میمیرم واسه ماه رمضون

مخصوصاً افطارش

وای چه حالی میده

ربنای دم افطار

ازحنجره ی طلایی استاد شجریان

و گوش کردن به صدای دعای

محمد اصفحانی بعد از افطار

واین لذت

فقط نصیب کسایی میشه که روزه میگیرن!

 





برچسب ها : نمایش تمام صفحات وبلاگ  ,
      

سلام!!!

 

تو روزنامه ی جاو جم داستانی نقل شده بود که حسابی به دلم نشست.

 

  

رفاقت

 

سعید و حمید دو دوست بودن که پای پیاده از یه بیابون عبور می کردن.  اونا در پی راه سر موضوعی مشاجره کردن و سعید از روی خشم به صورت حمید سیلی زد.

حمید خیلی آزرده شد ولی بدون اینکه چیزی بگه روی شنهای بیابون نوشت:

امروز بهترین دوستم به صورتم سیلی زد!

اون دو رفتن تا به برکه ای رسیدن نشستن تا آبی به سر و روشون بزنن که یه دفعه حمید لیز خورد و افتاد توی برکه.

سعید با تلاش زیاد اونو نجات داد.

حمید بعد از نجات پیدا کردن روی یه صخره ای این جمله رو حک کرد:

امروز بهترین دوستم سعید منو از مرگ نجات داد!

                                               بابا علی از شاهرود

 

 

بله بچه های عزیز اگه کسی به شما آزاری رسوند باید زود فراموش کنید ولی اگه کسی به شما محبت کرد هر وقت اونو دیدید باید محبتش رو به یاد بیارید! ولی نمیدونم چرا بعضی از ما برعکس عمل میکنیم!؟ بعضیا فکر آ زاری که ازدیگران دیدن رو مثل یه زخم تازه نگه میدارن و میخوان اونو با انتقام معالجه کنن ولی محبت دیگران مثل بوی عطر از اونا فراریه!

 

 

 اینم به مناسبت روز پدر شاید یکمی دیره ولی...

 

Father"s Day  

 

I love you, Dad, for all the things you do.
You make laugh when I am feeling blue.
You can untie the hardest knot of all,
Although I"ve tugged the lace until it"s small.

You know the reason for "most everything,
Like why it rains and why bees sometime sting,
Like why the sun comes up and flowers bloom,
And why a jet creates a sonic boom.

You are the closest friend I"ve ever had.
You share with me the times both good and bad.
You play those games I know you hate to play.
And plan a trip for me each holiday.

I love you, Dad, for all the things you do,
But most of all I love you, Dad, for you

DADS

Delightful and loving,
Loved and admired,
Dad, you"re my hero,
My life you"ve inspired.

And when all my blessings
Are counted each day,
I thank God in heaven
For Dad when I pray.

Dad thanks for your presence
Throughout thick and thin;
You"re more than a parent,
You"re my wonderful friend.





برچسب ها : نمایش تمام صفحات وبلاگ  ,
      

سلام!!!

 

 بخونید به شرط اینکه حتماً نظر بدید

 

یارو قله ی شیرکوه رو نتونست فتح کنه میخواد بره اورست!

 

 

 

اون کسی که میگه از گل زیبا تر وجود نداره

حتم دارم روی تو رو ندیده!

 

 

یکی به من بگه چرا؟! 

چرا تو عزاداریا به هر راهی متوسل میشن تا

 مردم رو به گریه بندازن حتی

به قیمت حقیر کردن امامان عزیز ما که

 مظهر تمام نکات مثبت هستن. 

 مگه فقط هدف گریه کردنه؟

 

 

 

 

پا روی مورچه گذاشتن یعنی با دم شیر بازی کردن!

                                                       وقتی این جمله رو نوشتم یاد یه شعر معروف افتادم.

                    فکر میکنید چه شعری؟

وقتی

فکر

وقتی

فکر  

 k k k

 

هر چی فکر کردم نتونستم یه اسم و تصویر مناسب واسه این متنم پیدا کنم.

 

دلم در انتظارت مرد دیگر به نوش داروی حضورت نیازی نیست!

صفای قدوم بهاریت در پاییز، دیگر نمیتواند

بر شاخه ی خشک دل من شکوفه ی

حیات دوباره بنشاند.

اکنون دیگر چشمم به در آمدنت دوخته نیست

و شامه ام بوی عطر گیسوانت را در مسیر

نسیم ملایم شبانگاهی جستجو نمیکند.

دیگر ذهنم پنبه های تخته شده ی اشتباهات گذشته را

به امید ساختن بستری نرم برای تو، حلاجی نمیکند.

چون دیگر نیروی در جسمم نیست تا عشق را

یاری کند!

تو از من فرار کردی من از خدا!

 

 

تا حالا مجبور بودم واسه آپدیت کردن وبلاگم به خونه ی دوستان برم

اینم اولین آپدیت با کامپیوتر خودم

 

 

قدرت دادن تو شروع نافرمانی من بود!

 

 

عمریست دعوتت را رد میکنم اما تو باز مرا دعوت میکنی.

همه چیز من از توست اما من بنده ی غیرم!

با این همه نافرمانی از جانب من،  باز تو مرا می پذیری  و هرگز در نعمات بی کرانت

 را به روی من نمیبندی.

دیر زمانیست من تشنه لب از چشمه ی زلال و گوارای محبت تو فراریم

ودر بیابانهای گمراهی خویش سرگردان.

عمریست در پی سرابهایی هستم که تو همیشه مرا از رفتن در پی آنها بر حذر داشته ای.

چشمه ی گوارای تو همیشه در نزدیکترین جاست در پی من روان ومن لب تشنه از آن گریزان.

خداوندا به من اراده ای قوی بده تا باز گردم

و به دنبال هیچ عمر گرانبهای خویش را فنا نکنم.

من خوب میدانم اگر وجود خویش را با کینه، حسد، غرور و هزاران خصلت حیوانی پر کنم  دیگر

 جایی برای انسانیت و در من باقی نخواهد ماند.

خداوندا از تو تمنا دارم مرا یاری نمایی تا زشتبها را از باطن خویش بزدایم و

به انسانیت و کمال نزدیک گردم.

 

  

 

 

l l l

 

چون رقص شاخه ای با نسیم با ساز تو میرقصم

مواظب باش طوفان ساز بد آهنگ تو

مرا از بیخ نشکند

 

 

 





برچسب ها : نمایش تمام صفحات وبلاگ  ,
      

سلام!!!

ساحل سمج

من یه ساحلم تو یه دریا.

اگه با موج بوسه هات خیسم نکنی هل میخورم تو وجودت!

میام تو قعر تو

حتی اگه منو صد بار بیرون بندازی بازم میام اونقدر میام تا

دونه دونه ی شنهام تو وجودت پخش بشه جوری که

نتونی اونا رو از خودت جداشون کنی

* * * * * * * * * *

از یه جمله ی عاشقانه شروع کردم کم کم اصلاحش کردم یه وقت دیدم شده داستان!

خیلی واسه اسمش فکر کردم بالاخره تصمیم گرفتم اسمشو بذارم دختر فراری! 

دختر فراری

تو یه شب سرد زمستون پسرکی بازیگوش

تو اتاقش در حال بازی کردن با اسباب بازی جدیدش بود.

درست پشت پنجره ی اتاقش زیر دونه های برفی که رقص کنان

از آسمون پایین میومدن یه قفس آویزون بود.

تو این قفس یه چلچله ی کوچیک از سرما کز کرده بود.

دونه های سفید برف داشتن کم کم

بدن نیمه جون و سرد پرنده ی اسیر رو کفن پوش میکردن.

پسرک با عجله اومد بیرون و یه مشت گندم ریخت

تو قفس بعد با سرعت بر گشت به اتاقش.

چلچله ها به مناطق گرم کوچ کرده بودن.

خونواده ی چلچله ی ما خیلی مصر بودن

 که دخترشون باهاشون بره

اما خانم چلچله ترجیح داده بود با پسر مهربون

بمونه تا اینکه با خونوادش کوچ کردن.

واسه همین خونوادش رو ترک کرد.

چلچله ی زیبا هرگز فکر نمیکرد که یه روز

پسر بچه ازش سیر بشه.

اصلاً به ذهنش خطور نمیکرد که عاشق سینه چاکش

یه روز اونو از رو شونه هاش برداره و تو قفس زندونی کنه

قفسی که واسش حکم تابوت رو داشت.

صبح فردای اون روز برف همه جا رو سفید پوش کرده بود.

پسر بچه واسه برف بازی اومد بیرون.

قفس کاملاً با برف پوشیده شده بود.

اون در قفس رو باز کرد و چلچله ی بی جون رو

که از سرما یخ زده بود توی دستای گرمش گرفت!

زیر لب گفت

"بیچاره یخ زده ولی مهم نیست تابستون یه قشنگترش رو میگیرم.

مخ این چلچله ها رو خیلی راحت میشه زد!"





برچسب ها : نمایش تمام صفحات وبلاگ  ,
      

ُسلام!!!

تو اولینی!

 

من تو را در شکوه آبشاران و گردش فلک میبینم!

تو را من در زیبا گل بهاری، مستانه آواز قناری و برکه ی پر ز ماهی میبینم!

در سنجاقکی چالاک که با وقار در لابلای گلها در گردش است.

در اشک شوق گلبرگ در صبحگاهان و سرخی غروب در شامگهان.

همه چیز نشانه ی توست!

چون چشم باز میکنم تو اولینی! 

 

یه گزارش از یزد!

 

    سلام من گزارشگر بر گل زی هستم با یه گزارش دیگه!

یه روز واسه تهیه ی گزارش به کویر مرکزی کشور عزیزمون رفتم. تا چشم کار میکرد شن بود.  راه رفتن تو زمین شنی خستم کرده بود!  همینطور که میرفتم نگام رو بر گردوندم.  جای پاهام رو شنها میموند.  با خودم گفتم چه خوب میتونم از همین راهی که اومدم به راحتی بر گردم!

بوته های خار با فاصله ی زیاد روئیده بودند. 

 

                     

 

 کنار یه سنگ بزرگ بوته ی خار باریکی توجه من رو به خودش جلب کرد. با خودم گفتم بد نیست با اون مصاحبه کنم!

"سلام بوته ی خار قشنگ میبینم از همه بلندتری و لاغرتر ولی باز در تلاشی!؟"

بوته ی خار گفت "مگه میشه تو کویر تلاش نکرد"

بعد به پایین اشاره کرد و ادامه داد

"این بوته ی بیچاره رو نگاه کن اگه میدونست چی در انتظارشه اینقدر

 نمیخوابید"

 

 

گفتم "خب چرا بیدارش نمیکنی مگه تو حس نوع دوستی نداری"

خار گفت "چند بار تا حالا بیدارش کردم اما باز میگیره میخوابه"

خار تنبل رو صداش زدم بلند و بلندتر تا بالاخره بیدار شد.

با دست شنها رو کاملاً پس زدم و گفتم 

 "بیا اینم یه فرصت دیگه تنبلی رو بذار کنار"

بوته ی خار شروع کرد به نصیحت کردن رفیق تنبلش

 یه تنبل همیشه از زمونه عقب میمونه.

اگه تنبلی کنی قافله ی زندگی تو رو جا میذاره.

اگه رشت نکنی باد گذر زمان،  تو رو زیر شنهای کهنگی مدفون میکنه!

 

اون در حال نصیحت کردن بود که من به راه افتادم.

تا اینکه طوفان شن منو زمین گیر کرد.

بعد از چند دقیقه طوفان فروکش کرد من فهمیدم که گزارش تهیه کردن تو کویر به این سادگی نیست.

تصمیم گرفتم به خونه بر گردم اما طوفان جای پاهام رو از بین برده بود!

از روی خورشید جهتم رو پیدا کردم و راه افتادم!

 

 

                                    

 

هرگز فکر نمیکردم که یاد گرفتن یه چیز ساده یه روز جون من رو نجات بده.

 

  وقتی به سنگ بزرگ رسیدم از بوته های خار خبری نبود!

            از سنگ سراغ دوستام رو گرفتم اون گفت

 

طوفان بوته ی بلند رو شکست و بوته ی تنبل رو زیر شنها مدفون کرد اما

بوته های معمولی هنوز سر جاشون هستند!

 

 u u u

 

  غنچه ی لب تو وقتی باز بشه دنیا واسم گلستون میشه!

کی میگه با یه گل بهار نمیشه؟!

 





برچسب ها : نمایش تمام صفحات وبلاگ  ,
      

سلام!

 

به نام آن که هستی از اوست!

 

وبلاگ ایساتیس باغی است در دل سوزان کویر!

باغی پر از درخت دوستی.

من به عنوان باغبان این باغ سعی می کنم باغم را شاداب نگاه دارم.  رهگذران تشنه را به باغم دعوت می کنم و لبهای تشنه ی آنها را با شهد شیرین و گوارای عشق سیراب می کنم.

من در باغم درختان بی حاصل را با بهترین نمونه ها پیوند می زنم.

در باغ من همه حق حیات دارند حتی علفهای هرز چون آنها نیز خواصی دارند که ما آنرا نمیدانیم.

 آرزوی من این است،  دستانی داشته باشم که با آن بتوانم اشک غم را از گونه ی زیبای انسانها پاک کنم.

 





برچسب ها : نمایش تمام صفحات وبلاگ  ,
      




کد حباب و قلب
............ طراح قالب...........


کد آهنگ

کد موسیقی

قالب وبلاگ