همین امروز!
آن سال تو را دیدم و به استقبالم آمدی
تو را دیدم و دستم را به گرمی فشردی
و سال بعد ، از دوستی شنیدم که از من گلایه میکردی
گفته بودی که در من شوقی برای دیدار تو نیست
گلایه کرده بودی از بی مهری من تا شاید به خود آیم
به خود آیم و به دیدارت بیایم
و من تصمیم گرفتم تو را ببینم و ماهها در این تصمیم بودم
ولی من چه میدانستم که اجل مهلت نخواهد داد
چه میدانستم که تو خواهی رفت و من
در حسرت دیدنت خواهم ماند!
و امروز که قامت سرد تو را در گور می نهادند من حضور داشتم
حضوری اندوه بار
حضوری که تو را سودی نداشت
دیگر نه تو را چشمی بود و نه گرمی دستی
و نه قدرتی که به استقبالم آیی
در خویش فرو رفتم با اشکهایی جاری بر گونه هایم
دستی بر شانه ام خورد
سر بر داشتم و روی برگرداندم
دوستی بود قدیمی
بی اختیار او را در آغوش گرفتم
و گرمی جسمش را احساس کردم و با خود عهد بستم
که تا در جسمم گرمی هست سردی را در زندگی راه ندهم
امروز مرا سیر نگاه کن که شاید فردایی در راه نباشد
امروز مرا آزار مده که شاید فردایی برای دلجویی در پیش نباشد
امروز مرا در محبت غرق کن
که محبت آمدن بر گورم نوش دارویست پس از مرگ سهراب!
به یاد دوست عزیزم مرحوم حسین گیوه ای