آشیانه ی تاریک من
کور مادرزاد بودم ولی شاد در دنیای تاریک و بی ستاره ی خویش
در دنیایی که زیبایی پر قو بود و زشتی زغال داغ
تا اینکه تو آمدی چون طلوع خورشید از مشرق
همه تن چشم شدم مبهوت روی خورشید تو
آرام آرام سوی مغرب میرفتی و آواز ماندن میخواندی
خورشید روی تو مردمک دیده ی من گشت
و آهسته در پشت پلک کوهای مغرب
با آواز تا ابد با تو هستم خاموش گشت
شفق در چشمانم نقش بست
دیگر نه مرا تاب ماندن در تاریکیست نه امید دیدار خورشید
افتان و خیزان آشیانه ی تاریک خویش را ترک میکنم
تو آشیانه ام را به باد دادی...!