چشمانم را میبندم تا خورشید را نبینم و در شب خویش بمانم
چشمانم را میبندم تا آزاد باشم
کوره راهها محدوده ی پرسه های آزادانه ی منند
سنگهای تیز پاهایم را میخراشند
بوته های کمین گرفته در سنگلاخها
خارهای تیزشان را نثار پاهای خسته ام میکنند
اما چشم باز نمیکنم و میروم تا به مقصدم برسم
در دل شب و در عمق دره با استخوانهای شکسته
چشمانم را باز کرده به ستارگان آسمان میدوزم
میدانم دیگر طلوع خورشید را نخواهم دید
برچسب ها : نمایش تمام صفحات وبلاگ ,